یا مهدی بیا... بهبهان

سالار وقت آمدنت دیرشد بیا دل در انتظار فرجت پیر شد بیا

یا مهدی بیا... بهبهان

سالار وقت آمدنت دیرشد بیا دل در انتظار فرجت پیر شد بیا

گریه علی (ع) در کربلا

این مطلب داستانی کوتاه در مورد سفری است که امام علی (ع) و یارانش در کربلا داشته اند و اتفاقات آن روز.....

ابن عباس مىگوید: در رکاب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بودم در زمانى که به صفین تشریف مىبردند، وقتى که به نینوا رسیدیم، نزدیک شط فرات بود، با صداى بلند فرمود: یابن عباس آیا این مکان را مىشناسى عرض کردم: خیر نمى شناسم! فرمود: اگر مىشناختى مثل من، از آن نمى گذشتى مگر مثل من گریه مىکردى. پس حضرت على علیه السلام گریه شدیدى نمود؟ تا اینکه محاسن شیریفش تر شد و اشکها برسینه اش جارى گردید.
ما هم به تبع آن حضرت گریه کردیم.
سپس حضرت فرمود: اُوّه اُوّه، مرا با آل سفیان چکار است که جنگ کنیم آنها از جنود سپاهیان شیطانند، اى اباعبدالله صبر کن زیرا هر بلائى که بسرت اینها مىآورند، سر من آوردند، سپس حضرت آبى جهت وضو گرفت و وضویى ساخت و چند نماز خواند، باز آن حرفها را زد، بعد یک مقدار خواب رفته و بعد بیدار شد، سپس فرمود: یابن عباس آیا از خوابى که دیده ام تو را با خبر کنم عرض کردم: انشاءالله که خیر است! بفرمایید، حضرت فرمود: دیدم گویا مردانى با علمهاى سفید از آسمان به زمین آمدند، شمشیرهاى سفید و درخشنده بر کمر داشتند، سپس گرد این زمین خطى کشیدند، فرمودند: دیدم گویا شاخه هاى این نخلها بزمین رسیده و در میان خون شناور شد، و گویا فرزندم حسین علیه السلام و میوه دلم، و نور بصرم، در آن غرق شده و هر چه استغاثه میکند. کسى به فریادش نمى رسد، و گویا آن مردانى را که از آسمان آمده بودند. ندا مىکردند و مىگفتند: اى آل رسول صبر کنید.
که شما را خواهند کشت. و شما بدست یک مشت مردم شر کشته خواهید شد. و اینک بهشت مشتاق شما است. اى اباعبدالله.
سپس رو به سوى من کردند و مرا تعزیت دادند و فرمودند:
یا اباالحسین به تو بشارت باد و خدا روز قیامت چشمت را روشن کند.
از خواب بیدار شدم. بخدا قسم که قبلا حضرت رسول صادق ابوالقاسم صلّى الله علیه وآله وسلّم بمن خبر دادند.
که من به سوى اهل بغى مىروم. و به این زمین میرسم...
آه در اینجا فرزندم حسین با هفده نفر از اولاد من واز اولاد فاطمه علیه السلام دفن مىشوند. و این زمین در آسمان معروف به کربلا است، چنانکه در زمین حرمین و بقعه بیت المقدس معروف است. سپس فرمود: یابن عباس ببین در این نواحى فضولات آهوان را مىبینى به خدا قسم به من دروغ نگفته اند، و آنها زرد شده اند به رنگ زعفران، ابن عباس گفت: بررسى کردم و پیدا کردم و فریاد زدم: یاامیرالمؤمنین این را پیدا کردم که فرمودید. حضرت فرمود: صدق الله و رسوله. هر وله کشان به سمت آنها دوید. و آنها را بوئیده و فرمود: این همان است. آیا میدانى قضیه اینها چیست عرض کردم: خیر آقا نمى دانم.
حضرت فرمود: این سرزمین، زمینى است که وقتى که حضرت عیسى علیه السلام با حواریین به این زمین رسید، دید در اینجا چند تا آهو دور هم جمع شده اند و گریه میکنند، سپس حضرت عیسى علیه السلام نشست و حواریین هم نشستند و مشغول گریه شدند.
حواریین گفتند: یا روح الله سبب گریه شما چیست فرمود: این زمین کربلا است که در آن فرزند پیغمبر خدا احمد صلّى الله علیه وآله وسلّم و فرزند بتول عذرا (علیها السلام) شبیه مادرم حضرت مریم (علیها السلام) است کشته خواهد شد و در اینجا مدفون میگردد. تربتى است که از مشک معّطرتر است، زیرا که تربت آن جناب است و این آهوان با من سخن گفتند: که مادراینجا بخاطر شوق به آن جناب مانده ایم و در امان هستیم.
حضرت عیسى علیه السلام مقدارى از فضولات را برداشته و بوئید و فرمود: خوشبویى آن بخاطر علفهاى این صحرا است. خدایا اینها را باقى بگذار تا اینکه پدرش ببوید و تعزیت او شود. و این است که تا حال مانده است و رنگش از طول مدت زرد شده، و این زمین کرب و بلا است، پس با صداى بلند فرمود: اى خداى عیسى بن مریم، مبارک مکن بر کشندگانش و کسا نیکه آنها را یارى مىکنند.
سپس حضرت مدت مدیدى گریست تا اینکه به رو افتاد و غش کرد، ما هم گریه کردیم. چون به حال آمد چند بعره برداشت و در گوشه ردا پیچید، و به من فرمود: تو هم بردار و نگه دار اگر دیدى که از آن خون تازه میجوشد و جارى مىشود، بدانکه حسینم شهید شده.
ابن عباس مىگوید: من هم برداشتم و از آن نگه دارى کردم تا اینکه یک روز خواب بودم، وقتى که از خواب بیدار شدم، دیدم از آن خون تازه اى جارى گردید. و آستینم مملو از خون است پس نشستم و گریه کردم و با خودم گفتم: یقینا حسین را کشتند. البته على علیه السلام تا بحال خبرى به من نداده بود که واقع نشده باشد.
پس بیرون آمدم، دیدم شهر مدینه گویا ابر نازکى آن را فرا گرفته آفتاب ظاهر شده گویا کسوف گرفته، گویا از در و دیوار شهر خون تازه میریزد.
از زاویه خانه صدایى شنیدم که شخصى مرثیه مىخواند و مضمونش این است که اى آل پیغمبر صبر کنید که فرزند زهراى بتول را کشتند. و روح الامین با گریه و افغان نازل شد و با صداى بلند گریه مىکرد. من هم گریه ام گرفت و آن روز را که روز عاشورا بود ضبط کردم و بعد بعضى از افراد و کسانیکه همراهم بودند این قضیه را گفتم آنها هم حرف مرا تصدیق کردند.

و گفتند ما هم این صدا را شنیدیم. ولى گوینده اش را ندیدیم شاید حضرت خضر بوده. (1)


________________________________________
(1). بحارالانوار، 44، 252 امالى صدوق مجلس 87، 78 4 48.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد